مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا می کرد و می خورد ؛
دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است . ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند . امّا
آن را فوراً به من برگرداند و گفت :
" بخور فرزندم ؛ این ماهی را هم بخور ؛ مگر نمی دانی که من ماهی دوست ندارم ؟ " و این
دروغ دومی بود که مادرم به من گفت .
قدری بزرگ تر شدم و ناچار باید به مدرسه می رفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم . مادرم به بازار رفت و با لباس فروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانم ها بفروشد و در ازا آن مبلغی دستمزد بگیرد .
شبی از شب های زمستان ، باران می بارید . مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم . از منزل خارج شدم و در خیابان های مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه می کند . ندا در دادم که ، " مادر بیا به منزل برگردیم ؛ دیر وقت است و هوا سرد . بقیه کار ها را بگذار برای فردا صبح . " لبخندی زد و گفت :
" پسرم ، خسته نیستم . " و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت .
به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام می رسید . اصرار کردم که مادرم با من بیاید . من وارد مدرسه شدم و او بیرون ، زیر آفتاب سوزان ، منتظرم ایستاد . موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید ، از مدرسه خارج شدم .
مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد . در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم . از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم . مادرم مرا در بغل گرفته بود و " نوش جان ، گوارای وجود " می گفت . نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده ؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم ، " مادر بنوش . " گفت :
" پسرم ، تو بنوش ، من تشنه نیستم . " و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت .
بعد از درگذشت پدرم ، تأمین معاش به عهده مادرم بود ؛ بیوه زنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانه او قرار گرفت . می بایستی تمامی نیاز ها را برآورده کند . زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم . عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما . غذای بخور و نمیری برایمان می فرستاد . وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر می شود ، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید ، چه که مادرم هنوز جوان بود . امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت :
" من نیازی به محبّت کسی ندارم ... " و این پنجمین دروغ او بود .
درس من تمام شد و از مدرسه فارغ التّحصیل شدم . بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید . سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمی توانست به در منازل مراجعه کند . پس صبح زود سبزی های مختلف می خرید و فرشی در خیابان می انداخت و می فروخت . وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفه من بداند که تأمین معاش کنم . قبول نکرد و گفت :
" پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار ؛ من به اندازه کافی درآمد دارم . " و این ششمین دروغی بود که به من گفت .
درسم را تمام کردم و وکیل شدم . ارتقا رتبه یافتم . یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت . وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم . احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است . در رؤیا هایم آغازی جدید را می دیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود . به سفر ها می رفتم . با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند . امّا او که نمی خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت :
" فرزندم ، من به خوش گذرانی و زندگی راحت عادت ندارم . " و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت .
مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید . به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد . امّا چطور می توانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود . همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم . دیدم بر بستر بیماری افتاده است . وقتی رقّت حالم را دید ، تبسّمی بر لب آورد . درون دل و جگرم آتشی بود که همه اعضا درون را می سوزاند . سخت لاغر و ضعیف شده بود . این آن مادری نبود که من می شناختم . اشک از چشمم روان شد . امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت :
" گریه نکن ، پسرم . من اصلاً دردی احساس نمی کنم . " و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت .
وقتی این سخن را بر زبان راند ، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود . جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت .
این سخن را با جمیع کسانی می گویم که در زندگی اش از نعمت وجود مادر برخوردارند . این نعمت را قدر بدانید قبل از آن که از فقدانش محزون گردید . این سخن را با کسانی می گویم که از نعمت وجود مادر محرومند . همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده است و از خداوند متعال برای او طلب رحمت و بخشش نمایید . مادر دوستت دارم . خدایا او را غریق بحر رحمت خود فرما همانطور که مرا از کودکی تحت پرورش خود قرار داد .
ترجمه : جليل كيان مهر